نوشته ی سارای عزیزم

من ناله پرندگان را میشنوم و حتی برای پرپر شدن گلی گریه میکنم هر وقت باران می بارد دل کوچکم به اندازه تمام ابرهای آسمان میگیرد و من صدای شکستن شیشه ای در دلها را می شنوم به نظر من همه انسان ها با ساده ترین چیز دل عزیزانشان را میشکنند و بعضی اوقات در هیاهوی زندگی یکدیگر را فراموش میکنندوکم کم از هم دور میشوند دست هایشان سرد میشود برای گرم شدن و نزدیک شدن دل هاشان باید چیکار کنند؟قلب وعشق میتونه این گرمی رو به زندگی برگردونه باید برای رسیدن به آرزوهایشان دست به دست هم تلاش کنند و به آن برسند باید بداند لحظه ای درنگ جایز نیست میبینی در آخرین لحظه تلالویی از نور در زندگی پیدا میشودو دریاهای زندگی رنگ حقیقت وخوشبختی به خود میگیرد عشق همانند پرنده ای زیباست روزی یاد میگیرد که پرواز را شروع کند وتا اوج آسمان ها پرواز میکند و روزی بر بام خوشبختی می نشیند واز آن لذت می برد و اگر پرنده ای عاشقانه پرواز کند هرگز خسته از پر کشیدن نخواهد شد واقعا خوشبختی در چیست؟در موفقیت است یا در کنار هم عاشق بودن در زندگی زیباست یا درلبخند هایی که به هم هدیه میکنیم یا در احساسمان خلاصه میشود یا در آرامش ماست خوشبختی مثل یه دریاست و همه ی اینا مثل یه رود هستند که آخر همشون به خوشبختی وصل میشن و با اون در آمیخته میشن پس رسیدن به خوشبختی سخت نیست سعی کنیم همیشه خوشبخت باشیم خوشبختی در وجود ماست

تنفس مرگ

آخرین نفسهایم را به تو تقدیم می کنم تا مرگ را در زندگی تجربه کنی!

باز با دستان پیر و خسته ات

بر تن این شعر من جا می کنی

فکر تو امید و ایمان و وفاست

مرگ را در من تو پیدا می کنی

با تمام واژه هایم آشناست

دست های مهر بان مادرم

این همان اعجاز عشق مادری است

نام مادر می شود تاج سرم

عشق مادری

چشمهایت را ببند تا آسمان را در آغوشت بیاندازم

عزیزم نگاه مهربان و معصومت را از لحظه های شب می گیرم تا به روز پیوند بزنم

دست های کوچکت را به من بسپار تا هزاران هزار رویای بی انحصار را تقدیمت کنم

نازنینم بر بالشتت ابری از لبخند می کارم تا بر لبانت بنشیند و گلستانی از زیبایی را هر سحر به دنیا ببخشد

دوستت دارم و شبهای طلایی را برایت آرزو می کنم

دوست عزیز

 

دنیای شطرنجی ما با انسانهای در آن حکم بازیگرانی را داریم که در دست بازیگردانی قهار یا

 کیش می شویم یا مات، می بریم و می بازیم و عده ای هم تا آخر بازی نمی دانیم تکلیفمان

 چیست؟ مهره هایی را می مانیم که نمی دانیم در کجای بازی مانده ایم دنیای ما تمام می

 شود و ما هنوز سرگردانیم ولی یادمان باشد اگر کیش و مات شدیم اگر برنده شدیم و یا اگر تا

 ابد در تسلسلی بی انتها به دور خود حلقه زدیم این همان تاثیر و نتیجه ی حرکتی است که در

 بازی انجام دادیم و تنها مسئول آن تنها ما هستیم خود ما!!!!!!!

افسون

چشم هایش نگاه باران بود و عطر ناب ایمان وقتی دست هایش را باز می کرد انگار عطر بهشت را در احساست می ریخت اما حیف که با این همه مال من نبود

دعا

با تمام عشق می خواهم تورا

لحظه ای با نفرتت اینجا بیا

من همین تکرار را هم قانعم

می کنم هرلحظه چشمت را دعا

باتو هستم ای که تا این انتها

بی تفاوت ، مست ، بی شرم آمدی

دست هایت سردو بی روحند هی

شمع جانم را به تنهایی زدی

بی سرانجام

دست هایش بوی پول نمی داد . به لباس هایش که نگاه می کردی، اشک باران می شدی. می گفت خدا تمام دارایی های دنیا را به او داده ولی چه قدر احساس می کردی خوش خیال است. قحطی روزگار در گودی صورتش پیدا بود .

ای کاش از او می پرسیدی دارایی هایش چیست؟

حتما خواهی شنید: خدا

خاطراتم

با تمام غصه هایم

درد تو در سینه دارم

 این همان سرمای شرجی است

 خاطراتت تلخ یا شیرین

به یادم مانده است

بوی باد و بوی دریا می دهی

عطر تودر خاطراتم مانده است

خاطراتی تلخ اما ماندنی

تشنه کام از عشق های بودنی

کاش می دیدی چه آمد بر سرم

زنده یادی خالی از روییدنی