بهانه


دست هایم را بگیر مدتی است راه خدا را گم کرده اند.

چشم هایم ساعت هاست که به سمت خورشید می گردد و تنها به کورسوی چراغ های خیابان باز می شود

من چند وقتی است که با بهانه های بی شمار تو را گم کرده ام

ولی بی بهانه دوستت دارم

برعکس بعضی ها که شاید برای نفس کشیدن هم دنبال بهانه اند من فقط بی بهانه دوستت دارم بی بهانه اشک می ریزم

من هر شب با بهانه ی تو تا سحر ذکر می گویم

من با بهانه ی تو زندگی می کنم

دوست مهربانم خدای خوبم من بهترین بهانه را برای نفس کشیدن دارم

خورشید خانوم

بازم صبح شد خسته ام از این همه اومدن و رفتن
واقعا ارزش نداره که هر روز صبح بیام و بدون این که کسی حتی متوجه بودنم بشه غروب بار و بندیلمو جمع کنم و برم
حالا اگه یه روز نیام وای شر می شه همه ی دنیا انگار جمع می شن و می خوان خبر نیومدنمو به دنیا مخابره کنن
ای کاش یه روز می شد بهم بگن : دیگه نمی خواد طلوع کنی خورشید خانم

اندازه ی صفر


چرا به دنبال بهانه می گردی؟ عشق بهانه نمی خواهد. نمی دانم و نمی توانم نمی شناسد.

عاشق به دنبال دلیل نیست. بی بهانه معشوق را دوست دارد

بی بهانه جان می دهد و بی بهانه التماس می کند.

اگر عاشق باشی فقط دوست داری فقط عاشقی

وقتی برای هر کاری به دنبال بهانه ای

وقتی به دنبال بهانه ای تا برایش کاری انجام دهی

وقتی برای هرکاری که انجام می دهی به دنبال تشکری

وقتی با هر بهانه ای از کوره در می روی و بی منطق به تمام دنیا حمله ور می شوی

وقتی انتظار داری به همان اندازه که تو فکر می کنی که دوستش داری او هم باید تو را دوست بدارد! تو عاشق نیستی

از کجا می دانی که دوستش داری؟ شاید او به همان اندازه تو را دوست دارد. به اندازه ی صفر

یادت به خیر

خاطرات طلایی ات را بردوش کشیدی و معصومانه دیار کوچه ها را بدرود گفتی

یادم هست وقتی می رفتی اشک هایت را در سبد یاس ها گذاشتی و خواب اقاقیها را به تاریخ پیوند زدی

من بعد از تو از تمام پس کوچه ها گذشتم خاکی بود و خالی انگار قبرستان را از دیوار هایش آویزان کرده اند

یادت به خیر هروقت از کوچه ای می گذشتی عطر محمدی را با صلوات تقسیم می کردی

برای خودم

اگر به خاطر تو می نوشتم فقط آب بود باران بود و عطر نسترن های باغچه ی مادربزرگ


اگر از تو می نوشتم تمام سطر هایم را عشق پر می کرد و مهربانی در آن اوج می گرفت

 

اگر برای تو می نوشتم خواب های طلایی قصه ها تنها تفسیر یک سطر از دیوان بود

اگر

اگر دلیل نوشتنم تو بودی شیرینی بود و عسل ، قند بود و هرچیز که در آن می دیدی دلنشین


من برای تو نمی نویسم که تلخم عبوسم رنجورم نچسبم

من ازخودم می نویسم

ازچیزهایی که می بینم از هرچیز که می شنوم و هر عملی که انجام می دهم من نماد یک انسانم


تو یک فرشته ای و اصلا شبیه من نیستی

خدایا

خدایا دست هایم کوتاهند و زبانم ناتوان خدایا چگونه می توانم با این دست ها و با این زبان قرآنت را به دست گیرم و ذکرت را بگویم

خدایا شرمسارم از چشم هایم که ناپاکند و بی اختیارم از رام کردنش با این چشمها چگونه چشم به درگاهت بدوزم و اشک بریزم

خدایا پاهایم جز به راه گناه نرفته و توان بازگشت ندارد چگونه در مقابلت توان زانو زدن را تجربه کند

خدایا گوش هایم تیز شنیدن بدی هاست شرم دارم که در میان دوستدارانت نام پاکت را بشنوم

خدایا من بنده ای سر تاپا گناهم که شرم دارم و ناتوانم گناهکارم و معترفم آلوده ام و در بندم

خدایا اگر دستانم را نگیری رام کردنش را توان ندارم

چشم هایم را به سمت نور نگیری دوزخی اش کرده ام

توان پاهایم نشوی جز به راه شر نخواهد رفت

گوش ها و زبانم در قید من نیستند و گوش به خیر نمی کنند

خدایا من چگونه می توانم در مقابلت بایستم که از تمام وجودم شرم می بارد

اگر برانی ام اگر در ظلمتی دنیایی رها کنی ام اگر  فرصت بخششت را از من برداری من مانند تمام ولضالین ها تنها به دوزخت لایقم

خدایا هرچند گناهکارم و ناپاکم و ......... اما با دیگر گناهکاران فرق دارم

فرقی که شاید شرم را باعث شده و اعتراف را

فرقی که هنوز من را امید وار به درگاهت می کند تا در شب های قدرت بازهم قرآن به سر بگیرم و اشک بریزم و بازهم در میان دوستدارانت بنشینم و یارب یارب را زمزمه کنم

فرق من این است که من عاشقانه دوستت دارم!!!!!!!!!!!

به تو مدیونم


فکر می کردم که دنیای ما دنیای زیبا و همان دنیایی است که در داستان ها و شعر ها درباره اش بارها و بارها صحبت کرده اند.

فکر می کردم من خوش بخت ترینم که در این دنیای زیبا با آدم هایی زندگی می کنم که زیبا هستند .

زمانی با این باور دلخوش بودم که چه قدر دیگران غبطه ی من را خواهند خورد که فلانی شانس دارد و شاید خدا اورا بیشتر از همه دوست دارد که این همه نعمت دور تا دور او را فرا گرفته است.

با افتخار هر روز بر زمین گام می نهادم که من از بهترین ها هستم و من شاید تنها انسان خوشبخت باشم .

تو با آمدنت شومی زندگیم را تصویر کردی

تو به من نشان دادی که آنقدر ها هم خوشبخت نیستم

تو به من یادآور شدی که خیلی هم مهم نیستم.

من همان اسطوره ی بی رنگی هستم که سال ها در کتاب ذهنم پروراندمش

تو یادم دادی که دنیا با آدم هایش آنقدر ها هم زیبا نیستند

حالا وقتی از کوچه ها رد می شوم تمام ذرات وجودم من را هو می کنند.

شرم دارم که نگاه هایم را به چشم های کسی بدوزم

شاید تنها خطایم خوش باوری بود که تو بی رحمانه تنها به این جرم دارم زدی

من به تو مدیونم

من به تو احساس بدبختی ام را مدیونم!!!!!!!!!!!