خوش به حال خدا

از زمان تولد تقویمت ،درد می کشی. این تقدیر تو ست. تا زمانی که بفهمی برای چه زندگی می کنی کتاب و درس تو را احاطه خواهد کرد. درس می خوانی تا کسی شوی تا نکند شبی را در حسرت نان به صبح برسانی. تلاشت یا جواب خواهد داد یا در همان حسرت ذاتی ات غوطه خواهی خورد. خانواده ی کوچکی که به جبر یا به عشق در آن زندگی می گذرانی ،همان مسوولیتی را به تو تحمیل می کند که به تجربه آن را لمس کرده ای . می کوشی که تو بتوانی آن آرزوهایی را که درکودکی به حسرتی ابدی تبدیل شده اند را برای خانواده ات فراهم کنی. حتی اگریک عروسک ساده باشد. آن قدر می دوی که گرد پیری بر تمام زندگی ات چنبره خواهد زد و به ناگاه خود را در میان تمام زخم ها، حسرت ها، دلشوره ها، آرزوهای بربادرفته و کارهای به سرانجام نرسیده تنها خواهی یافت. حال این را هم به حسرت هایت اضافه کن: جواب خدا را چه بدهم!!!!

خوش به حال خدا که فقط حسرت انسان های خیره سر آزارش می دهد. بعد از این همه زجر ،یک انسان تازه باید جواب خدایی را بدهد که از او خیلی خیلی بزرگتر است!

خدا خواست

خدا خواست!

خدا خواست که با پرواز قاصدکی به دیدارت دلخوش شویم!

خدا خواست که در روزمرگی انفجار باغبان نفس هایمان باشیم!

خدا خواست که دست های دراز شده از بی کسی به تقدیر مو کول شود!

خدا خواست که خواسته هایمان به آرزو بدل شود!

خدا خواست که اشک های هیچ یتیمی به میهمانی صرف کردن تنها دستمال کاغذی هم مهمان نباشد!

خدا خواست که سقف های عاریه را زلزله های صاحب خانه ها ویران کند!

خدا خواست...........................!

هدیه

از خدا خواسته بودمت. انگار همان لحظه آمدی در رویاهایم. من با سبدی از ترانه سرودمت و تو عاشقانه به زندگی کوچک ما پیوستی.

من به خواب هم نمی دیدم که روزی تو را در آغوش بگیرم. باز هم نعمت هایم تمدید شد. باز هم در خانه ی کوچک ما شادی دوباره ای سوسو زد. باز هم مادر شدم....

تو هدیه ای هستی بعد از سال ها غمگینی مدام. تو هدیه ی خدا و مادر مهربانم هستی که با درخشش گیسوان بهشتی ات رنگی جواهری به تقدیرم بخشیدی.

دوستت دارم دختر کوچکم