از طرف دختری روح زده:

اگر می توانی این را بخوان

یادت می آید زمانی را که همین جا نشسته بودیم و از عشق می گفتیم؟

آن روز ها حرف هایت را می شد از چشم هایت خواند

آن روز ها بی آن که چیزی بگویی عاشقت بودم

آن روز ها شب و روز  یا ماه و سال نمی شناختیم

سرما،گرما،برف و بوران برای ما معنا نداشت

متر یا کیلومتر نمی شناختیم تا آسمان هم اگر راه بود،پیاده می رفتیم

یادت هست که چقدر مشتاق بودی؟

یادت هست من را که می دیدی از احساس لطیفی می گفتی که بامن تجربه اش کردی؟

یادت هست برای من همان شاهزاده ای بودی که با اسب سفید من را به کاخ آرزوهایت می بردی؟

راستی این را که یادت هست!!! ملکه ی برفی

من ساعت ها فقط به حرف هایت فکر می کردم

تجربه؟ چقدر بی معنی ! تو برایم با همه ی دنیا فرق می کردی

هروقت نصیحت می شدم فقط فریاد می زدم« شما دارید بت من را خراب می کنید؟»

خودت ابراهیم شدی و خودت بادست های خودت و پیش چشمان من خودت را خراب کردی

ومن تازه فهمیدم

تو هم نامردی

ای کاش می شد دوباره تجربه کنم

ای کاش می شد زندگی ام را دوباره تجربه کنم نه تو را و نه هیچ کس را

ای کاش می شد زمان به عقب بر می گشت تا تمام اشک هایم را جمع کنم و به پای غرور خشکیده ام

بریزم

ای کاش لااقل می شد دوباره زندگی کنم